دوش سرمست به وقت سحري

شاعر : عطار

مي‌شدم تا به بر سيم‌بريدوش سرمست به وقت سحري
بربايم ز لب او شکريتيز کرده سر دندان که مگر
بنشستم به اميد دگريچون ربودم شکري از لب او
شکري مي نرسد بي جگريجگرم سوخت که از لعل لبش
بر سر پاي روان در گذريگاهگاهي شکري مي‌دهدم
واي از غصه‌ي بيدادگريزين چنين بوسه چه در کيسه کنم
از قضا قسم من آمد قدريزان همه تنگ شکر کو راهست
نيست از هستي خويشم خبريتا خبر يافته‌ام از شکرش
نيست چون دايره پايي و سريکارم از دست شد و کار مرا
همچو ني با شکري در کمريوقت نامد که شوم جمله‌ي عمر
مکن و در دل او کن نظريماه‌رويا دل عطار بسوخت